جدول جو
جدول جو

معنی صاحب درب - جستجوی لغت در جدول جو

صاحب درب
(حِ دَ)
ظاهراً بمعنی مرزبان حاکم و یا رئیس باشد: و به نزدیک قشمیر رسیدند، چنگی بن سمهی که صاحب درب قشمیر بود به خدمت پیوست چو دانست که با افراط بأس و هیبت شمشیر او جز اسلام و استسلام چاره نیست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 409)
لغت نامه دهخدا
صاحب درب
مرزبان حاکم مرزبان
تصویری از صاحب درب
تصویر صاحب درب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صاحب غرض
تصویر صاحب غرض
دارای غرض، مغرض، کسی که قصد و غرضی دارد، برای مثال ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کاربندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب خرد
تصویر صاحب خرد
عاقل، دانا، خردمند، باخرد، حصیف، لبیب، متفکّر، خردومند، اریب، فرزان، خردپیشه، بخرد، نیکورای، فروهیده، متدبّر، داناسر، فرزانه، راد، پیردل، خردور برای مثال به است از دد انسان صاحب خرد / نه انسان که در مردم افتد چو دد (سعدی۱ - ۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
دردمند، مصیبت زدهبرای مثال گر بود در ماتمی صد نوحه گر / آه صاحب درد را باشد اثر (عطار - ۳۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب شرع
تصویر صاحب شرع
صاحب شریعت، شارع، قانون گذار، پیغمبر، پیغمبر اسلام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب دلق
تصویر صاحب دلق
ژنده پوش، صوفی ای که خرقه بر تن کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب خبر
تصویر صاحب خبر
مطلع، آگاه، برای مثال ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی / تا راهرو نباشی کی راهبر شوی (حافظ - ۹۷۲)، از پی صاحب خبران است کار / بی خبران را چه غم روزگار (نظامی۱ - ۷۵)، خبرگزار، خبرنگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب کرم
تصویر صاحب کرم
خداوند کرم، بخشنده، برای مثال طمع را نباید که چندان کنی / که صاحب کرم را پشیمان کنی (لغتنامه - صاحب کرم)
فرهنگ فارسی عمید
(حِ دِ رَ)
صبور. شکیبا. متحمل:
دولتیی باید صاحب درنگ
کز قدری بار نیاید به تنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حِ دِ)
صفت صاحب دل (به همه معانی). رجوع به صاحب دل شود:
یافته در خطۀ صاحب دلی
سکۀ نامش رقم عادلی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
خرقه پوش. صوفی. آنکه دارای دلق است. رجوع به دلق شود.
- میر صاحب دلق، عمر بن خطاب:
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشتۀ غوغا به شیر شرزۀ غاب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دهی از دهستان پائین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 25000 گزی جنوب خاوری تربت جام، سر راه مالروعمومی تربت جام به قلعه حمام. جلگه، معتدل و سکنه 272 تن شیعه و حنفی (؟) فارسی زبان، آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، تریاک و شغل زراعت، مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ دَ)
وی از شعرای پیرو طریقت مولویه و از مردم بروسه است. پس از مدتی سیر و سیاحت عزلت گزیدو بسال 1140 هجری قمری درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حِ خِ رَ)
عاقل. خردمند. دانا:
شگفتی فروماند صاحب خرد
که نه آدمی بود و نه دام و دد.
نظامی.
به است از دد انسان صاحب خرد
نه آنسان که در مردم افتد چو دد.
سعدی (بوستان).
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
به مردانگی فوق خود دیدمش.
سعدی (بوستان).
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگو ای جوان مرد صاحب خرد.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(حِ خَ بَ)
خبرنگار. منهی. خبرگزار: باد را (خدای تعالی) صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر کسی چیزی بگفتی به گوش سلیمان رسانیدی. (ترجمه تاریخ طبری).
پادشاهی که به روم اندر صاحب خبران
پیش او صف سماطین زده زرین کمران.
منوچهری.
و هر کجا صاحب خبر گماشته بود و جز مردم دانای عاقل را نگماشتی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 55). و صاحب خبر و برید بسر خویش منصبی بزرگ داشتی. (فارسنامه ص 93). صاحب خبران را در مملکت به هر شهری و ولایتی گماشته بودندی تا هر خبری که میان مردم حادث گشتی پادشاه را خبر کردندی تا آن پادشاه بر موجب آن فرمان دادی... (نوروزنامه ص 7). پس صاحب خبران این حال به بدر غلام معتضد برداشتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 368).
خبر برد صاحب خبر نزد شاه
که مشتی ستمدیدۀ دادخواه...
نظامی.
به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست
همه چوبه تیری ز یک ریشه نیست.
نظامی.
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود.
نظامی.
و گوشها صاحب خبران ویند (یعنی صاحب خبر جسدند) . (مفاتیح العلوم)، مطلع. آگاه. باخبر:
صاحب خبر غیر نخوانده ست به سدره
چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر.
سنائی.
از پی صاحب خبران است کار
بی خبران را چه غم روزگار.
نظامی.
ما که ز صاحب خبران دلیم
گوهرییم ارچه ز کان گلیم.
نظامی.
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راه بر شوی.
حافظ.
، حاجب، نقیب، معرف، ایلچی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(حِ کَ رَ)
بخشنده. خداوند کرم:
طمع را نباید که چندان کنی
که صاحب کرم را پشیمان کنی.
؟
لغت نامه دهخدا
(حِ غَ رَ)
مغرض. آنکه نیت بد دارد: و سخن صاحب غرضان نشنود تا به غور گناه نرسد. (سعدی).
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حِ طَ)
مرزبان. سرحددار. کنارنگ: و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند... (مجمل التواریخ و القصص). و هنگام حرکت جماعتی از صاحب طرفان که بر سبیل نوا موقوف بودند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
دردمند. مصیبت زده. آنکه دردی دارد:
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر.
عطار.
، آنکه جذبه و شوقی دارد:
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدرزمان است آنچنان.
خاقانی.
عارفان درویش صاحب درد را
پادشا خوانند اگر نانیش نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حِ شُ رَ)
رئیس شرطه: طلحه به سیستان آمد و برادرش عمر صاحب الجیش او بود و صاحب شرط او. (تاریخ سیستان). رجوع به شرطه شود. امیر اسماعیل حسین بن العلاء را که صاحب شرط او بود و حظیرۀ بخارا را وی نهاده بود... به حرب این دزدان فرستاد. (تاریخ بخارا ص 95)
لغت نامه دهخدا
(حِ سِرْ ری)
رازداری. محرمیت اسرار:
به دامن پاکی دین پرورانت
به صاحب سرّی پیغمبرانت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از صاحب خبر
تصویر صاحب خبر
خبرگذار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب خرد
تصویر صاحب خرد
خردمند با خرد بخرد عاقل خردمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب دار
تصویر صاحب دار
خداوند خانه کد خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب دخل
تصویر صاحب دخل
دخیل صاحب تصرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب سری
تصویر صاحب سری
محرمیت راز، راز داری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب شرع
تصویر صاحب شرع
قانونگزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب شرم
تصویر صاحب شرم
شرمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب غرض
تصویر صاحب غرض
بد خواه آشوبگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب قدر
تصویر صاحب قدر
ارجمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب درد
تصویر صاحب درد
دردمند، مصیبت زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب خبر
تصویر صاحب خبر
((~. خَ بَ))
مطلع، آگاه، خبرنگار، پرده دار، جاسوس، نقیب، فرستاده، سفیر
فرهنگ فارسی معین
دردمند، مصیبت زده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آگاه، مخبر، مطلع، خبرگزار، خبرنگار، منهی، حاجب، معرف، ایلچی، پیک، رسول، سفیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد